#سحرنوشت ۷

سلام عزیز دلم. حالم چطور است؟ خوبم؟ خوشم؟ کم و کسری که ندارم إن‌شاءالله؟

چرا می‌خندی؟! خب من سراغ خودم را از چه کسی بگیرم که بهتر از تو بداند احوالم را؟!
مگر نه اینکه نزدیکتری به من از رگ گردنم و مگر نه اینکه تقدیرم را دست قدرت تو رقم می‌زند؟! پس چطور انتظار داری حالم را از تو نپرسم؟
اصلا مگر تو نخواهی منی هست که حالی داشته باشد؟
یا مگر آن حالی که تو در آن نباشی به درد من می‌خورد؟
قشنگی حالم و احسن الاحوالم درست همان است که تو برایم هدیه می‌کنی.
همانی که هنوز از دسترس من خارج است و نتوانسته‌ام با بی‌حواسی‌هایم خرابش کنم.
می‌شود بیشتر مراقبم باشی؟ می‌شود حالم را بگیری دست خودت و از دسترس اطفالی چون من دور نگهش داری؟

بگذار دستت را بگیرم. ترس ورم داشته. حس می‌کنم یک من، درون من در کمین تمام خوبی‌هایم نشسته‌ است. کم کم حتی باید آرزوهایم را از خودم پنهان کنم.
چه خوب می‌شد هم حالم را و هم خودم را همیشه توی آغوشت پنهان کنی.

سرم که روی شانه های تو باشد آرامم. آنقدر که اشک مهمان چشمانم می‌شود. از همان اشک‌های عاشقانه ای که داغی‌شان را تا عمرداری فراموش نمی‌کنی و دلت می‌خواهد خیسی‌شان را تا همیشه به یادگار داشته باشی.

بگذار امروزم پر از لحظه های در آغوش تو بودن باشد. بگذار آرام آرام در گوشت نجوا کنم عاشقانه‌هایم را ای کسی که شاهد تمام نجواهایی!

✍️ زهرا آراسته‌نیا
@arastehnia

Suzestan.ir

Instagram.com/arastehnia

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها